Wednesday, June 11, 2014

به اين نشانی برويد...

برایِ ديدنِ نسخه‌یِ قديمی که قبلاً در اين نشانی (http://khayyami.blogspot.com) بوده، به نشانیِ زير برويد:
http://naqhayez.blogspot.com
و برایِ مستفيد و مستفيض شدن از تداوماتِ نقايض، به اين نشانی:
http://naghayez.blogspot.com

...

...

Thursday, July 15, 2004

سايرالهزليّات


از
ميتيلات



«... که فسق در همه جا يُمنی عظيم دارد!»


عبيدِ زاکان
(صد پند، ش 90)

هزل (در جامعه‌ای که گروشِ ريا آن را با بدترين طرد و طعن‌ها
فسق فرا می‌نمايد) نوعی حرکتِ درونی به‌سویِ چيرگی بر غرور و تعصّب و خامی است، و ازين‌رو گونه‌ای سلوکِ بی‌واسطه به‌شمار می‌رود.
ميتيلات
امرداد 77



(1)
اندر مذاکره. به‌ياد عبيدِ زاکان

شبی کير با کُس به نجوایِ گرم
همی‌گفت کای تنگِ شيرين چو جان
من اين قامتِ همچو شمشاد و سرو
ز بهرِ تو پرورده‌ام ساليان
نگه کن که تا شاد گردد دلت
به آب افتدت هر زمانی دهان
تمامت وجودِ من ازآنِ توست
بگيرش دمادم چو جان در ميان
که صافی‌تر از من نه در عشق هست
مياسا دمی وُ غنيمت بدان

شنيدم که کُس تنگ‌تر گشت و گفت:
منم آن که بخشيده جان در جهان
اگر صاف و نا صاف، زانِ منی
تو را دوست دارم؛ هميشه بمان
به درگاهِ ما چون به‌پا خاستی
دهيمت درين قصرِ فرّخ، مکان
شب و روز قدرِ تو دانسته‌ايم
ز پروردگانی وُ از راستان
وليکن زبان درکش و شو خموش
بيا بر درم کش، چه جایِ زبان
فرو شو درين قصرِ فرخنده‌چهر
برون آی باز و دگر رَه بران
که ما را خوشی زين شد و آمد است
نه سيری بُوَد گر بُوَد جاودان

درين بين، کون ناله‌ای کرد زار
که ای کُس دگر بيش قصّه مخوان
به تنگيِّ من گر تو باشی، رواست
فروشی اگر فخر بر آسمان
ز بس خايه بوسيده‌ام خسته‌ام
دلم گشته محزون و کاهد روان
مرا نيز سهمی بداده ز کير
مهينِ رسل، ختمِ پيغمبران
مگر باشی ای کير کافر که باز
بگردانی از من رخِ خويش، هان!

چو کير اين حکايت شنيد، ايستاد
زمانی مردّد بدين هردُوان
بگفتا پس ای جان و جانانِ من
ز هم دست داريد اندر زمان
رهِ چاره آسان، چه جایِ نزاع
کنون کم کنم اين نفير و فغان
شبی خانه در ساحتِ کُس کنم
شبی کون بُوَد مر مرا ميزبان
ازآن شب دگر کون و کُس همجوار
پذيرایِ کيرند شادی‌کنان!

تير ماه 1369



(2)
در خيابان دلبران بسيارباشند و مرا
سویِ ايشان ميلِ بسيارست و هستم شرمْ‌رو
خواهم ار با دلبری مقصودِ دل واگو کنم
عاجزم، گويی که می‌بندد کسم راهِ گلو
تا به‌جايی که کنم نفرت ز حالِ خويشتن
باغ در باشد کسی و اين‌همه شيرين هلو
وانگه از وی ساخته نبود چشيدن طعمِ آن؟
بر چنين بی دست و پايی صد هزاران کن تفو!

بايد از فردا نهالِ شرم از بن برکَنَم
کز نهالِ شرم نايد حاصل و سود ای عمو
ديگر ار آيد به‌چنگم خوشْ‌کُسی شيرين چو قند
در يکی لحظه کنم کيرم به صد جايش فرو
آن نباشد که به‌ناکامی چو از او بگذرم
آن طرف‌تر گويم ای فرياد، صد حيف از کُسو!

27/4/69


(3)
فدایِ آن بر و باسن شوم من
سراپا کيری از آهن شوم من
پناه آرم به سوراخِ کُس و کون
ز شخْ‌دردِ جهان ايمن شوم من!

1375



(4)
قصيده‌یِ مرواريد

بسم الله الرّحمن الرّحيم
دارم شخْ‌دردِ کُست از قديم
بهرِ کُس و کون تو حيران منم
طالبِ آن چشمه‌یِ حيوان منم
سی و چل آمد به‌ميان زادِ من
اُشتر و خر رشگْ‌برِ گادِ من
شحنه‌یِ کيرم چو غضب می‌کند
کون و کُس از معرکه تب می‌کند

دان که من از عرش فرود آمدم
زان سویِ ميدانِ خلود آمدم
تا چه مرا از وطن آواره کرد
چرتِ خداوندیِ من پاره کرد
بویِ کُس و کون به سحرگاهِ تنگ
با دلِ سودازده آمد به‌جنگ
کيرِ خری يافتم از کردگار
تا که برآرم ز کُس و کون دمار
عرش رها کردم و کيرانهْ‌سر
سویِ زمين آمد و شد خرْبشر!

12-10 بهمنِ 1375



(5)
سيّدِ شرق


دی سيّدِ شرق با غلامی
کز بارِ غمش خميده قدّم
بر خاک نهاده سينه، می‌گفت:
يک بارِ دگر؛ به‌حقِّ جدّم!
شمسِ طبسي

سيّدِ شرق ملِک‌زاده بُوَد
هرکه بينی تو ورا گاده بود
در به پرونده‌یِ اعمالاتش
کونِ ناداده و هم داده بود
خوشگل آخوندکِ خوبی بوده‌ست
زين‌سبب، لابد، بس داده بود
بچّه‌آخوند چو خوشگل باشد
کونِ او سفره‌یِ بگشاده بود
هر که بينی تو ورا گاييده‌ست
وانکه ناگاده ملَک‌زاده بود!
باور ار می‌نکنی، پرس ز شيخ
کاو بسی بارش بنهاده بود
باز، آلِش عملِ شيخان است
علّتش نيز بسی ساده بود
حجره‌یِ تنگ و دو کون در برِ هم
شب چو آيد، ذکر استاده بود
يا که خود اين چو شود آماده
آن دگر نيز هم آماده بود
هنرِ حوزه بود دادنِ کون
مجتهد، رتبه‌یِ واداده بود
چند گويی که نمی‌دانستی
«سيّدِ شرق» ملک‌زاده بود؟!

4/4/76


(6)
بسم الله الرّحمن الرّحيم
ای به کُست کير و عذابِ اليم
کير، ازيرا که نيازت بُوَد
وان دگر از بس که تو نازت بود
چند به کُس سربفرازی که من؟!
کيرِ سرافراشته‌ام دست زن
تا که بدانی که عمودی‌ست ژرف
بهرِ کُس و کونِ تو چيزی شگرف
کلّه‌یِ او خر به‌فغان آوَرَد
پيرزنِ مرده به‌جان آوَرَد
کافر و از حوزه‌یِ اسلام دور
نيز بسی مايلِ اهل القبور
تا بکَنَد سنگِ سرِ گورشان
مست بگايد همه مستورشان
با سر و سرچشمه‌یِ کفری چنين
خيز و بيا ضربه‌یِ کيرم ببين
يک شب اگر با تو و شُربِ مدام
خلوتی افتد بسپوزم تمام
بردَرَم آن جايگهِ نازِ تو
نيز همان حقّه‌یِ طنّازِ تو

دخترکا! بنده ز شخْ‌درد مُرد
کيرِ چنين نيز ندانی تو خورد
خيز و براين شانه بنه پایِ خود
باز کن آن جايگهِ جایِ خود
تا چو سرش رفت مکرّر کنيم:
«بسم الله الرّحمن الرّحيم»!

20-19و22 اَمردادِ 77


(7)
گفتم به رفيقِ خويش روزی
هشدار که پيشِ من نگوزی
گفتا چه کنم که کون گشاد است
طبلِ شکمم چو خيکِ باد است
گفتم بگذار چوب پمبه
يا بوقِ مرا به‌سانِ چمبه
القصّه به فکرم آفرين کرد
بوقِ من ازآن دوان گزين کرد!

20/11/77


(8)
کيرِ مستی گر به کونِ مستِ ديگر رفت، رفت
تا به‌خايه درفشرد و تا به‌آخر رفت، رفت
صبح گر شرمندگی و اعتذاری بود، بود
ور فراموشی فزود و آن ز خاطر رفت، رفت!

76 يا 77



(9)
دانش آموز وعده‌اش تخمی است
چون که می‌گويد و نمی‌آيد
ليک اگر گويی‌اش بيا و بده
بال و پر از عقاب بربايد
حيف، پير است و لاغر است و چَغَل
کونِ او خرس هم نمی‌گايد!

28/2/79



(10)
کيری دارم که خر ندارد
خر اين اندازه ذکر ندارد
از بهرِ وجودِ اقدسِ او
کرّه خر و ماچه خر ندارد
کير و کُس و کون و هر چه کاف است
بدْهد، بکند، خبر ندارد
صد بار گرش به‌کون ببندی
کون پاره کند؛ حذر ندارد
چون بر درِ کُس نهد سرِ خويش
کُس ناله کند؟ – اثر ندارد!
بس کون و کُس از ستم دريده است
خود بر که که او ظفر ندارد!؟
موقوفه‌یِ اهلِ جِدّ و تقوا ست
وين قوم ازو گذر ندارد
کون‌هایِ سپيدِ خود بياريد
ای اهلِ خدا، ضرر ندارد
ما گر نکنيم، کيرِ خر هست
اين هست و اگر مگر ندارد
کيری زان سان که سوزنی گفت:
«کيری دارم که خر ندارد!»

شهريورِ 75


(11)
هر شب که مه برآيد، کير از سرِ طرب
ديوانه‌وار پاره هزاران رسن کند
گه در خيالِ کُس بُوَد و گاه کون و باز
آن جنگ‌ها که با کُس و کون تن به تن کند
کُس فوج‌فوج خندد و کون را زند کنار
کون خويش را به تنگیِ خود ممتحَن کند
ای کون و کُس! مديحِ شما می‌رود همی
هرگه که کير و خايه‌یِ من انجمن کند
«گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر»
کيرم ز ناله خشتکِ من پر حَزَن کند
«ور هيچ چاره کرد ندانم غمِ تو را»
جلقِ دودستی آيد و ختمِ سخن کند

«گفتم چنان که گفت هنرمندِ» ناشناس
بيتی که شعرِ ناب ازو کسبِ فن کند:
«کيرم ز بی‌کُسی درِ مسجد فتاد و مُرد
يک مؤمنی نبود که او را کفن کند!»

17 خردادِ 75


(12)
سخت در حيرتم ای شيخ بدين سيرتِ زشت
گلِ منحوسِ وجودِ تو چرا وُ که سرشت
باورم نيست خدا خلقِ تو جاکش کرده است
که ندارد دگری چون تو چنين نکبت و زشت
يا شبی ديو کشيده‌ست به‌بر مادرکت
يا خود ابليسِ لعين تخمِ تو در مزبله کِشت
...
رشته‌یِ عمرِ شما پایِ طرب را بسته‌ست
ور نه با گلشنِ گيتی چه نيازی به بهشت!؟
در روايت نسبِ شومِ شما با که رسد؟
- مادرش گاد، که اين سلسله را پشم برشت!
دينِ تو نکبت و کارت همه احرارکشی‌ست
هيچ دد همچو تو آيينِ شرارت ننوشت
شعرِ ما بيت به بيتش خطِ آزادیِ ما ست
می‌زند گورِ تو را نفرتِ ما خشت به خشت!

13/3/75


(13)
چار پاره‌یِ سه کاف


کُس نيمه شب به فِس فسِ آرام
در گوشِ کير ناله‌یِ عشّاق می‌کند
کون می‌پرد ز خواب و بناگاه: غَرت، غَرت
صد فحشِ تر حواله‌یِ عشّاق می‌کند!

16/11/81


(14)
نوپهلوانی
(يا: های‌کنِ ايرانی)

(1)
خسرو و شيرين و فرهاد

شيرين کُسِ خويش باد می‌زد
خسرو سرِ کير چرب می‌کرد
فرهاد ز دور داد می‌زد!

(2)
خسرو و شيرين و فرهاد

شيرين، کُسِ همچو نوش ازو بود
خسرو، همه حرفِ توش ازو بود
فرهادِ نگون، خروش ازو بود!

16/11/81


(15)
در نمازم چو ز خم کردنِ تو ياد آمد
حالتی رفت که آبِ چُلِ فرهاد آمد
از چلِ کافرم اکنون طمعِ صبر مدار
کآن تخرخُر که تو ديدی شد و، پر باد آمد
کير ساقی شد و کُس‌ها همه کونْ‌مست شدند
موسمِ گایِ پس و پيش به‌بنياد آمد
بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم
جرج‌بوش آمد و دل زآمدنش شاد آمد
ای عروس از ذکرِ سخت شکايت منمای
کون و کُس پاک بيارای که داماد آمد!
دلبرانِ دگران پنبه به باسن بستند
زيدِ ما بود که با کونِ خداداد آمد
گير دارند کسانی که کُس و کون گايند
ای خوش آن کير که جلقی شد و آزاد آمد
شاطر از دسته‌یِ پارو به‌درم نه ذکری
تا بگويم که ز تين‌ايجری‌ام ياد آمد!

12 فروردينِ 82


اصلِ غزلِ حافظ

در نمازم خمِ ابرویِ تو با ياد آمد
حالتی رفت که محراب به‌فرياد آمد
از من اکنون طمعِ صبر و دل و هوش مدار
کان تحمّل که تو ديدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند
موسمِ عاشقی و کار به‌بنياد آمد
بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم
شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد
ای عروسِ هنر از بخت شکايت منمای
حجله‌یِ حسن بيارای که داماد آمد
دلفريبانِ نباتی همه زيور بستند
دلبرِ ماست که با حسنِ خداداد آمد
زيرِ بارند درختان که تعلّق دارند
ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد
مطرب از گفته‌یِ حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگريم که ز عهدِ طربم ياد آمد


(16)
شوخی با رودکی، پدرِ شعرِ پارسی


بویِ کُس از هر کران آيد همی
بویِ کون خود بيش از آن آيد همی
کونِ آن بت زيرِ پایِ کيرِ شخ
چون لحافِ پرنيان آيد همی
آبِ کيرم از نگاهِ کونِ دوست
شُرّ و شُر، بی گايمان آيد همی
هی بخاران کونِ خويش و شاد باش
کير زی تو شادمان آيد همی
كير ماه است و سرين‌ات آسمان
ماه سویِ آسمان آيد همی
کير مار است و کُسِ تو آشيان
مار تویِ آشيان آيد همی
آفرين بر کونِ تنگِ دوست باد
گر به کُس اندر زيان آيد همی!

16 فروردينِ 82


اصلِ قصيده‌یِ رودکي

بویِ جویِ موليان آيد همی
يادِ يارِ مهربان آيد همی
ريگِ آموی و درشتی راهِ او
زيرِ پايم پرنيان آيد همی
آبِ جيحون از نشاطِ رویِ دوست
خنگِ ما را تا ميان آيد همی
ای بخارا، شاد باش و دير زی
مير زی تو شادمان آيد همی
مير ماه است و بخارا آسمان
ماه سویِ آسمان آيد همی
مير سرو است و بخارا بوستان
سرو سویِ بوستان آيد همی
آفرين و مدح سود آيد همی
گر به گنج اندر زيان آيد همی


(17)
باز هم رودکی!


شاد زی با سپيدکونان شاد
که جهان نيست غيرِ گاداگاد
گاده را شادمان ببايد بود
زان سپس در پیِ نگاده فتاد
کونِ آن نوجوانِ غلمانْ‌روی
کُسِ آن ماهرویِ حورْنژاد
من و آن کون که او ندارد موی
من و آن کُس که او نگشته گشاد
چون کنی کون و کُس، به‌شکرانه
دادنِ خويش را مبر از ياد
نيک‌بخت آن کسی که داد و بکرد
شوربخت آن که او نه کرد و نه داد
عمر کوته بُوَد چو گایِ خروس
چون خروسان مدام بايد گاد!
حاصلِ عمر چيست؟ مستی و گای
مست می‌گای؛ هرچه بادا باد!!

16 فروردينِ 82


اصلِ غزلِ رودکی

شاد زی با سياه‌چشمان شاد
که جهان نيست جز فسانه و باد
زآمده شادمان ببايد بود
وز گذشته نکرد بايد ياد
من و آن جعدْمویِ غاليه‌بوی
من و آن ماهرویِ حورنژاد
نيک‌بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نه خورد و نه داد
باد و ابر است اين جهانِ فسوس
باده پيش آر، هرچه بادا باد!


(18)
بازسُرايیِ قطعه‌ای از:
بندارِ رازی

در تعليقه‌یِ «هزّالانِ ادبِ پارسی» در معرفیِ شاعرِ بزرگ و نام‌آورِ سده‌یِ چهارم: بندارِ رازی، دو نمونه شعر نقل کرده‌ام؛ دوّمی قطعه‌ای است که به گويشِ محلّیِ خود [گونه‌ای از فارسی که – گويا – از برخی جهات ميانه‌یِ پهلوی و فارسیِ دری بوده و در سرزمين‌هایِ غربیِ ايرانِ بزرگ رواگ داشته] سروده است. شعری است بسيار زيبا، که دين‌ستيزیِ وی را به‌درستی نشان می‌دهد.
امروز، 19/1/82، در ميانِ برخی اوراق به قطعه‌ای برخوردم که 26/3/80 گفته شده، و باز سرايیِ همين شعرِ بندار است؛ قدری امروزی‌تر. و صد البتّه:

ميانِ شعرِ من با شعرِ بندار
تفاوت قدرِ شَعر و شِعر باشد!

چون در آن تعليقه نمی‌گنجد، اينجا می‌آورم:

روزی آخوندی در شابدولظيم
سرِ منبر گهرِ دين می‌سُفت
که همه جایِ بدن روزِ جزا
دهد اقرار بر اعمالِ نهفت
زنکی بر کُسِ خود می‌زد مشت
کای بسا کُس که تو کُس خواهی گفت!!


چند يادداشت
قطعه‌یِ شماره‌یِ
5
شيخ - دوست و هم‌حجره‌یِ سيّد شرق
9
اين بيت از پاسخِ دوست عزيز است:
گفته‌ای پير و لاغر و چغلم
پس چرا پشتِ خود دهی بغلم!؟
11
مصرع‌ها از مسعودِ سعد؛ پاره‌مصرع از م. اميد؛ و بيت از حکيم لاادری است.
15
تخرخُر، مصدرِ جهلی است، از خُرخُر
16
به‌جای «شادمان آيد همی» می‌توان «شخ‌دوان آيد همی» گذاشت
17
اصلِ غزلِ رودکی، دو سه بيتِ ديگر هم دارد که نقل نکرده‌ام



تعليقات

(1) مذاکره. بيتِ 16: مرا نيز سهمی بداده ز کير
در کتبِ تواريخِ صدرِ اسلام، و سير و تفاسير، آمده است که نرينگانِ مکّيان بعضاً با مادينگانِ خويش از طريقِ «دُبُل» (= دُبُر = کون) نيز مجامعت همی کردندی؛ و پس از هجرت، برخی از ايشان با مادينگانِ مدنی وصلت به‌هم رسانيده و خواستندی که همچنان از دبلِ نيز بهره برندی، و آن مادينگان به دمِ ايشان نيامدندی و کونِ خود دو دستی بچسپيدندی و گایِ پسينه ندادندی. و چون نرينگانِ دبل‌دوستِ مکّی به‌زور جماعيدندی، مادينگانِ مدنی شاکی شدندی به حضرتِ ختمی مرتبت؛ و پس آنگاه وحیِ بيامدی که پارسیِ آن ايدون بُوَدی: «زنانِ شما کِشتِ شما اند؛ بياييد به کشتِ شما هر چگونه که خواهيد...» (بقره، 223. از ترجمه‌یِ تفسيرِ طبری، ج 1 ص 139)
آيه، البت دوپهلوست و تا به‌امروز در بابِ آن نتيجه و برداشتی يک‌سويه به‌حاصل نيامده است. آنان که به دُبُل رغبتينايی دارند به قيدِ «هرگونه» می‌چسپند، و مخالفانِ کون به لفظِ «کشتزار»!
اگر از بنده پرسان کنيد می‌جوابم که: گایِ پسينه – چه با مادينه و چه با نرينه‌یِ کم‌زاد – زاد و پيشينه‌ای به قدمتِ انسان دارد. بدان روزگار که آدمی اندکی می‌فهميد امّا هنوز چاردست و پا راه می‌رفت، به وقت‌الگاي، نرينه کونِ مادينه را بغل همی کردی و به‌سببِ قرابتِ اين دو گایْ‌جاي، گهگاه ذکر به دبل نيز همی شدی. (در حقيقت، درآن روزگارانِ دور، قُبُل و دُبُل در يک سمت واقع می‌شده است!!)
واقعِ امر اين است که در اين يک فقره اجازه‌یِ نرينگان قطعاً به‌دستِ مادينگان است. مولانا عبيد می‌گويد: «مولانا عضدالدّين به خواستاریِ خاتونی فرستاد. خاتون گفت: من می‌شنوم که او فاسق است و غلام‌باره، زنِ او نمی‌شوم. با مولانا بگفتند؛ گفت: با خاتون بگوييد از فسق توبه توان کرد و غلام‌بارگی به لطفِ خاتون و عنايتِ او باز بسته است!» (رساله‌یِ دلگشا)
(4) قصيده‌یِ مرواريد. اين نام را از منظومه‌ای برگرفته‌ام که [نامِ اصلیِ آن «جامه‌یِ فخر» است و] مولانا عبدالحسينِ زرّين‌کوب آن را در کتابِ «ارزشِ ميراثِ صوفيّه» [پيوست؛ ص 8-284] نقل فرموده. اين قصيده «در نيمه‌یِ دوّمِ قرنِ دوّمِ ميلادی به‌زبانِ سُريانی انشاء شده است.» به‌تصوّرِ نگارنده (ميتيلات) مضمونِ «جامه‌یِ فخر»، «تعلّقِ روح به عالمِ عُلوی، و اشتياقِ بازگشت بدان عالم» است، که مشخّص‌ترين باورِ گنوسی است. (برایِ اين نحله، بنگريد به: لغت نامه، ذيلِ «گِنُستيسيسم»، يا مأخذِ آن: کريستن‌سن؛ ايران در زمانِ ساسانيان)
همچنين، در اين مثنویِ کوتاه، به فرويد نظر داشته‌ام و اين که: آلتِ تناسلی، نقطه‌یِ اتّصالِ آدمی به جهانِ هستی است!
ضمناً اين مثنوی نظيره يا نقيضه‌ای برایِ آغازه‌یِ «مخزن الاسرار»ِ نظامی نيز تواند بود:
بسم الله الرّحمن الرّحيم
هست کليدِ درِ گنجِ حکيم
(5) سيّدِ شرق. «آماده» لطيفه‌ای دارد: دو شاگرد نقّاش در طبقه‌ای از يک بنایِ تازه ساز ديوار رنگ می‌کنند. دو سه ساعتی از شب گذشته، برق می‌رود. به‌ناچار به جاخواب – که عبارت است از قطعه کارتنی باز شده – می‌روند و دراز می‌کشند. ده دقيقه‌ای می‌گذرد. يکی از ايشان زمزمه می‌کند: من آماده‌ام. و ديگری می‌گويد: من هم آماده‌ام. اوّلی می‌گويد: من آماده‌یِ آماده‌ام، و دوّمی می‌گويد: من هم آماده‌یِ آماده‌ام. اوّلی می‌گويد: من کاملاً آماده‌یِ آماده‌ام؛ و دوّمی می‌گويد: من آماده‌یِ آماده‌یِ آماده‌ام... و به‌ناگهان برق می‌آيد: هر دو شلوارِ خود را پايين کشيده‌اند و هريک کونِ خود را به ديگری کرده است! و زبانِ حالِ ايشان، اين عاميانه: (بيت)
از داده وُ نداده
آماده‌ايم، آماده!
(14) نوپهلوانی.
مولانا اخوانِ ثالث، نظر به قطعه شعرِ نابِ بازمانده از پَهلبَدِ مَروْزی سراينده و خنياگرِ بزرگ و نامدارِ دوره‌یِ ساسانی [که آن را «خسروانی» خوانده‌اند] نموده و به‌پيرویِ وی، چند شعرِ بسيار زيبا در قالبِ سه‌گانی - و البتّه به‌وزنِ عروضی - سروده و آن‌ها را «نوخسروانی» ناميده است. (برایِ «خسروانی»ِ بازمانده‌یِ پهلبد، بنگريد به: 1- موسيقیِ شعر؛ از مولانا استاد شفيعی کدکنی، ص 561 و بعد. 2- وزنِ شعرِ فارسی؛ از مولانا خانلری، ص 55. [البتّه وی نامی برایِ اين شعر نياورده.] 3- بدايع و بدعتها و عطا و لقایِ نيما يوشيج؛ از مولانا اخوان، ص 605 و بعد.4-... / و برایِ «نوخسروانی»هایِ اخوان، بنگريد به: دوزخ امّا سرد.)
نگارنده که در نامِ «خسروانی» برایِ شعرِ پهلبد، با بزرگواران اختلافِ نظر دارم و آن را «پهلوانی» می‌نامم (و اين موضوع را در يادداشتی بلند که به‌زودی آماده‌یِ نشر خواهد شد، باز نموده‌ام.) به «نوپهلوانی» قائل شده‌ام. بی‌نياز از يادآوری است که «های‌کُن» که به نقيضه‌یِ «هايکو» يِ ژاپنی‌ها ست اختصاص به هزل دارد!
(...) در نگارشِ انجامه – ترقيمه (= اسپری شد اين کتاب...) که اينک عکسِ آن را خواهيد ديد، به ترقيمه‌یِ نسخه‌یِ منحصر به‌فردِ «ترجمان‌البلاغه»يِ محمّد بن عمر رادويانی، به‌خط و قلمِ ابوالهيجا [با کنيه‌یِ ما: ابوالهجا، اشتباه نشود!] اردشير بن ديلمسارِ نجمیِ قطبیِ شاعر، دوست و شاگردِ اسدیِ توسی، که اسدی کتابِ «لغت فُرس» را به‌خواهشِ وی تأليف نموده، نظر داشته‌ام. (برایِ ملاحظه‌یِ عکسِ اين ترقيمه‌یِ زيبا – و نيز عکسِ برگِ نخستِ اين نسخه – و لذّت بردن از خطِّ نسخِ کهنِ اردشيرِ ديلمسار، بنگريد به کتابِ ارزنده‌یِ «تاريخِ نسخه پردازی...» از مولانا نجيبِ مايلِ هروی، ص 539 و 542. به‌گُمانم پرفسور مولانا احمدِ آتش، همراه با چاپِ حروفیِ«ترجمان‌البلاغه»، عکسِ کلِّ نسخه را نيز عرضه نموده است. متأسّفانه اين نابودمند از اين کتاب نسخه‌ای نداريمی.)

تقليدِ خطِّ اردشيرِ ديلمسار، البتّه ميسّر نشد؛ که فرموده‌اند:
کارِ هر چُل نيست کون بسپوختن
کيرِ شخ می‌خواهد و صد فوت و فن!

فروردين 82. ميتيلات


اين هم عکسِ انجامه – ترقيمه‌یِ نابودمند: ميتيلات

که متأسّفانه اثری از آثارش نيست؛ چون راهِ آوردنِ تصوير را نمی‌دانم


نمايه‌یِ منابع و مراجع و مآخذ

ايران در زمانِ ساسانيان؛ کريستن‌سن. ترجمه‌یِ رشيد ياسمی.
اقطار القطبيّه (رک: تعليقاتِ اصلِ ترانه‌ها؛ ش 30).
ازين اوستا؛ م. اميد (اخوان ثالث) انتشاراتِ مرواريد.
از پست و بلندِ ترجمه؛ کريم امامی. نيلوفر، اوّل، 1372.
ارغنون؛ م. اميد. مرواريد.
ارزشِ ميراثِ صوفيّه؛ زرّين‌کوب. امير کبير.
بدايع و بدعتها و عطا و لقایِ نيما يوشيج؛ م. اميد. بزرگمهر.
پيشاهنگانِ شعرِ پارسی؛ محمّد دبير سياقی. شرکتِ سهامیِ کتابهایِ جيبی.
تاريخِ نسخه‌پردازی...؛ نجيبِ مايلِ هروی.
تذکره الشّعرا؛ امير دولتشاهِ سمرقندی. چاپِ محمّدِ رمضانی.
تذکره‌یِ ميخانه؛ ملا عبد النّبی فخرالزّمانی. تصحيحِ احمدِ گلچينِ معانی.
ترجمه‌یِ تفسيرِ طبری. تصحيحِ حبيبِ يغمايی.
چراغِ هدايت (فرهنگِ فارسی)؛ خان آرزو. [همراهِ غياث اللّغات]
چهار مقاله؛ نظامیِ عروضیِ سمرقندی. تصحيحِ محمّدِ معين.
خمسه‌یِ نظامی. چاپِ بازاریِ امير کبير.
دوزخ امّا سرد؛ م. اميد.
ديوانِ انوری. تصحيحِ سعيدِ نفيسی.
ديوانِ انوری. تصحيحِ مدرّسِ رضوی.
ديوانِ ايرج ميرزا. (جيبی. هديه‌یِ خسرو).
ديوانِ حافظ. (چند چاپ).
ديوانِ سوزنی. (مشخّصات را به‌ياد ندارم.).
ديوانِ شفايی اصفهانی. تصحيحِ عبدالعلی بنان.
ديوانِ ظهيرِ فاريابی. به‌اهتمامِ حاجی شيخ احمدِ شيرازی.
ديوانِ مسعودِ سعد. تصحيحِ رشيد ياسمی.
ديوان (اشعارِ بازمانده‌یِ) مهستی گنجوی. به‌اهتمامِ طاهری شهاب.
ديوانِ يغما جندقی. به‌اهتمامِ سيد علی آل داود.
رباعيّاتِ خيّام. (رک: پيشانه‌یِ «تعليقاتِ اصلِ ترانه‌ها»)
رساله‌یِ دلگشا. (کلّيّاتِ عبيدِ زاکانی)
سخن و سخنوران؛ فروزانفر.
شاعرانِ بی‌ديوان.تصحيحِ محمودِ مدبّری.
صحاح الفرس. تصحيحِ عبدالعلی طاعتی.
طربخانه. يار احمدِ رشيدی. تصحيحِ همايی.
فرهنگِ فارسیِ معين.
فرهنگِ کوچکِ زبانِ پهلوی؛ ديويد نيل مکنزی. ترجمهِ مهشيدِ مير فخرايی.
کلّيّاتِ عبيدِ زاکانی. چاپِ انتشاراتِ اقبال.
کلّيّاتِ عبيدِ زاکانی. تصحيحِ محمّد جعفرِ محجوب. امريکا.
لطايف‌الطّوايف؛ فخرالدّين علی صفی. تصحيحِ گلچينِ معانی.
لغت فرس. تصحيحِ مجتبايی / صادقی.
لغت نامه.
المعجم؛ شمسِ قيسِ رازی. تصحيحِ قزوينی. مجدد: مدرّسِ رضوی.
موسيقیِ شعر؛ محمّدرضا شفيعی کدکنی.
نزهه المجالس؛ جمالِ خليلِ شروانی. تصحيحِ محمّد امين رياحی.
وزنِ شعرِ فارسی؛ خانلری.
هزليّاتِ فوقی يزدی. تصحيحِ مدرّسِ گيلانی.


يادآوریِ پايان: گذشته از اندک مواردِ نادرستیِ حروف نگاری که ممکن است وجود داشته باشد، دو موردِ اساسی هست که درآن خلافِ نظرِ خويش عمل کرده‌ام و اين از راهِ ناچاری بوده، چون برنامه‌یِ فارسیِ موردِ استفاده‌یِ من کمبود دارد: 1- نشانه‌یِ اضافه در واژه‌هایِ پايان‌يافته به «هایِ بيانِ حرکت» مانندِ خانه و ...، که ناچار به‌صورتِ «يِ» آمده؛ در حالی که بايد با همزه می‌آمد.2- چند مورد واژه‌یِ عربی هست که بايد به «تایِ گردِ دو نقطه» نوشته شود و من پيدا نکردم و ناچار «ه» آورده‌ام. 3- «عجالتاً» هم بايد با تایِ گرد نوشته می‌شد که نشد!